بازگو، ای به کنار دگری خفتهٔ من!


چه کند با غم تو این دل آشفتهٔ من؟

وه که امروز پرکنده تر از بوی گل است


خاطر جمع تر از غنچهٔ نشکفتهٔ من!

آفتاب نگه گرم تو را می جوید


این دل سردتر از بر ف فروخفتهٔ من

یاد از آن روز که انگشت تو اشکم بسترد


خاتم دست تو شد گوهر ناسفتهٔ من

شاهد آتش عشق تو که گرم است هنوز


شعله هایی ست که سر می کشد از گفتهٔ من

چه کنم؟ دل به که بندم؟ به کجا روی کنم؟


بازگو، ای به کنار دگری خفتهٔ من!